loading...
بروزترین وبلاگ برای همه
درباره ما
دوستان عزیز این وبلاگ به زودی برترین وبلاگ شناخته میشه و نرم افزارهای جدید کامپیوتری با ورژن های جدید وبازی های اندروویید و جاوا
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • منتظر نرم افزارهای جدید کامپیوتری باشید باورژن های جدید

    دوستان عزیز تاچند روز دیگر وبلاگ بروز شده وشما میتوانید دانلود کنید

    نظر دهید

    دوستان عزیز نظر خودرا درمورد وبلاگ ونرم افزارهایش بگویید وو نرم افزارهایی راکه میخواهید ودر این وبلاگ نیست بگویید تا وارد وبلاگ کنم

    زندگی نامه شاعر

    شاعر، نقاش
    تولد ۱۵ مهر ۱۳۰۷، کاشان.
    درگذشت ۳ اردیبهشت ۱۳۵۹، تهران.
    اهل کاشانم.
    روزگارم بد نیست.
    تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.
    مادری دارم، بهتر از برگ درخت.
    دوستانی، بهتر از آب روان.

    سهراب سپهری پس از طی تحصیلات شش ساله ابتدایی در دبستان خیام کاشان ( ۱۳۱۹ ) و متوسطه در دبیرستان پهلوی کاشان ( خرداد ۱۳۲۲ ) و به پایان رساندن دوره ی دو ساله ی دانشسرای مقدماتی پسران ( خرداد ۱۳۲۴ )، در آذز ۱۳۲۵ به استخدام اداره ی فرهنگ کاشان در آمد. در شهریور ۱۳۲۷ در امتحانات ششم ادبی شرکت نمود و دیپلم دوره ی دبیرستان خود را دریافت نمود. سپس به تهران آمد و در دانشکده ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و هم زمان به استخدام شرکت نفت در تهران در آمد که پس از هشت ماه کار استعفا داد. سپهری در سال ۱۳۳۰ نخستین مجموعه ی شعر نیمایی خود را به نام « مرگ رنگ » انتشار داد. در سال ۱۳۳۲ از دانشکده هنرهای زیبا فارغ التحصیل شد و به دریافت نشان درجه ی اول علمی نیز نایل آمد. در همین سال در چند نمایشگاه نقاشی در تهران شرکت نمود و نیز دومین مجموعه ی اشعار خود را با عنوان « زندگی خواب ها » منتشر کرد. آنگاه به تاسیس کارگاه نقاشی همت گماشت. در آذر ۱۳۳۳ در اداره ی کل هنرهای زیبا ( فرهنگ و هنر ) در قسمت موزه ها شروع به کار کرد و در ضمن در هنرستان های هنرهای زیبا نیز به تدریس می پرداخت. در مهر ۱۳۳۴ ترجمه ی اشعار ژاپنی از وی در مجله ی « سخن » به چاپ رسید. در مرداد ۱۳۳۶ از راه زمینی به کشورهای اروپایی سفر کرد و به پاریس و لندن رفت. ضمنا در مدرسه ی هنرهای زیبای پاریس در رشته ی لیتوگرافی نام نویسی نمود. وی همچنین کارهای هنری خود را در نمایشگاه ها به معرض نمایش گذاشت. حضور در نمایشگاه های نقاشی همچنان تا پایان عمر وی ادامه داشت. وی سفرهای دیگری به کشورهای جهان نمود. از آن جمله است:
    - سفر به ایتالیا ( وی از پاریس به ایتالیا می رود )؛
    - سفر به ژاپن ( توکیو در مرداد ۱۳۳۹ ) برای آموختن فنون حکاکی روی چوب که موفق به بازدید از شهرها و مراکز هنری ژاپن نیز می شود؛
    - سفر به هندوستان ( ۱۳۴۰ )؛
    - سفر مجدد به هندوستان ( ۱۳۴۲، بازدید از بمبئی، بنارس، دهلی، اگره، غارهای آجانتا، کشمیر )؛
    - سفر به پاکستان ( ۱۳۴۲، تماشای لاهور و پیشاور )؛
    - سفر به افغانستان ( ۱۳۴۲، اقامت در کابل)؛
    - سفر به اروپا ( ۱۳۴۴، مونیخ و لندن )؛
    - سفر به اروپا ( ۱۳۴۵، فرانسه، اسپانیا، هلند، ایتالیا، اتریش )؛
    - سفر به امریکا و اقامت در لانگ آیلند ( ۱۳۴۹ و شرکت در یک نمایشگاه گروهی و سپس سفر به نیویورک )؛
    - سفر به پاریس و اقامت در « کوی بین المللی هنرها » ( ۱۳۵۲ )؛
    - سفر به یونان و مصر ( ۱۳۵۳ ).
    سهراب سپری مدتی در اداره ی کل اطلاعات وزارت کشاورزی با سمت سرپرست سازمان سمعی و بصری در سال ۱۳۷۷ مشغول به کار شد. از مهر ۱۳۴۰ نیز شروع به تدرسی هنرکده ی هنرهای تزئینی تهران نمود. در اسفند همین سال بود که از کلیه ی مشاغل دولتی به کلی کناره گیری کرد.
    از جمله نمایشگاه های نقاشی که یا سهراب سپهری در آن ها حضور داشت، یا نمایشگاه انفرادی وی بودند، می توان به موارد زیر اشاره کرد:
    - اولین دوسالانه ی تهران ( فروردین ۱۳۳۷ )؛
    - دوسالانه ی ونیز ( خرداد ۱۳۳۷ )؛
    - دو سالانه ی دوم تهران ( فروردین ۱۳۳۹، برنده ی جایزه ی اول هنرهای زیبا )؛
    - نمایشگاه انفرادی در تالار عباسی تهران ( اردیبهشت ۱۳۴۰ )؛
    - نمایشگاه انفرادی در تالار فرهنگ تهران ( خرداد ۱۳۴۱، دی ۱۳۴۱ )؛
    - نمایشگاه گروهی در گالری گیل گمش ( تهران، ۱۳۴۲ )؛
    - نمایشگاه انفرادی در استودیو فیلم گلستان ( تهران، تیر ۱۳۴۲ )؛
    - دوسالانه ی سان پاولو ( برزیل، ۱۳۴۲ )؛
    - نمایشگاه گروهی هنرهای معاصر ایران ( موزه بندر لوهار، فرانسه، ۱۳۴۲ )؛
    - نمایشگاه گروهی در گالری نیالا ( تهران، ۱۳۴۲ )؛
    - نمایشگاه انفرادی در گالری صبا ( تهران، ۱۳۴۲ )؛
    - نمایشگاه گروهی در گالری بورگز ( تهران، ۱۳۴۴ )؛
    - نمایشگاه انفرادی در گالری بورگز ( تهران، ۱۳۴۴ )؛
    - نمایشگاه انفرادی در گالری سیحون ( تهران، بهمن ۱۳۴۶ )؛
    - نمایشگاه گروهی در گالری مس تهران (۱۳۴۷ )؛
    - نمایشگاه جشنواره ی روایان ( فرانسه، ۱۳۴۷ )؛
    - نمایشگاه هنر معاصر ایران در باغ موسسه گوته ( تهران، خرداد ۱۳۴۷ )؛
    - نمایشگاه دانشگاه شیراز ( شهریور ۱۳۴۷ )؛
    - جشنواره ی بین المللی نقاشی در فرانسه ( اخذ امتیاز مخصوص، ۱۳۴۸ )؛
    - نمایشگاه گروهی در بریج همپتن امریکا ( ۱۳۴۹ )؛
    - نمایشگاه انفرادی در گالری بنسن نیویورک ( ۱۳۵۰ )؛
    - نمایشگاهانفرادی در گالری لیتو ( تهران، ۱۳۵۰ )؛
    - نمایشگاه انفرادی در گالری سیروس ( پاریس، ۱۳۵۱ )؛
    - نمایشگاه انفرادی در گالری سیحون تهران ( ۱۳۵۱ )؛
    - اولین نمایشگاه هنری بین المللی تهران ( دی ۱۳۵۳ )؛
    - نمایشگاه انفرادی در گالری سیحون تهران ( ۱۳۵۴ )؛
    - نمایشگاه هنر معاصر ایران در « بازار هنر » ( بال، سوییس، خرداد ۱۳۵۵ )؛
    - نمایشگاه انفرادی در گالری سیحون تهران ( ۱۳۵۷ ).
    سهراب در آغاز کار شاعری تحت تاثیر شعرهای نیما بود و این تاثیر در « مرگ رنگ » به خوبی مشهود است و در آثار بعدی او کم کم کارش شکل می گیرد و شعرش با دیگر شاعران هم دوره ی خویش متمایز می گردد. از جمله مجموعه شعرهای دیگر سهراب سپهری می توان به این عنوان ها اشاره نمود:
    - آوار آفتاب ( ۱۳۴۰ )؛
    - شرق اندوه ( ۱۳۴۰ )؛
    - حجم سبز ( ۱۳۴۶ )؛
    - هشت کتاب ( ۱۳۵۶ ).
    برخی از اشعار وی در سال های ۱۳۴۴ و ۱۳۴۵ در فصلنامه ی « آرش » به چاپ رسید.

    سهراب سپهری در اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۸ در بیمارستان پارس تهران به علت مبتلا بودن به بیماری سرطان درگذشت. طبق وصیت خودش، پیکر وی در صحن شرقی امامزاده علیمحمد باقر (ع) در قریه ی مشهد اردهال در کاشان ( این صحن معروف به صحن سردار است. ) به خاک سپرده شد.

    منابع:
    - سخنوران نامی معاصر ایران، جلد سوم / سید محمد باقر برقعی، ص. ۱۸۲۷ - ۱۸۲۶.
    - فرهنگ شاعران زبان پارسی از آغاز تا امروز / عبد الرفیع حقیقت ( رفیع )، ص. ۲۶۸.
    - یادمان سهراب سپهری / زیر نظر محمد رضا لاهوتی و به کوشش ناصر بزرگمهر و یاری محمد وجدانی، چاپ اول.
    - چشمه ی روشن، دیداری با شاعران / دکتر غلامحسین یوسفی، چاپ سوم، ص. ۵۵۸ - ۵۶۷.
    - خلوت انس / مشفق کاشانی ( عباس کی منش )، چاپ اول، ص. ۲۰۵ - ۲۱۳.
    - سهراب سپهری، رضا مافی / گردآوری و تنظیم: مرکز هنرهای تجسمی.
    - آثار آل قلم، منتخب یازده قرن نظم و نثر فارسی / حمید گروگان، چاپ اول، ص. ۳۱۶.
    - مولفین کتب چاپی فارسی و عربی / خانبابا مشار، جلد سوم، ص. ۳۷۱ - ۳۷۲.
    - سهراب سپهری و نمایشگاه آثار او / اکبر تجویدی، سخن، دوره ی ۱۳، ش. ۲ ( خرداد ۱۳۴۱ )، ص. ۲۴۳ - ۲۵۰.
    - شعر معاصر ایران از بهار تا شهریار، جلد دوم / حسنعلی محمدی، ص. ۵۹۹ - ۶۰۵.

    ********************************************

    آخرین شعرهای سهراب سپهری

    اهل کاشانم
     روزگارم بد نیست
    تکه نانی دارم خرده هوشی سر سوزن ذوقی
    مادری دارم بهتراز برگ درخت
     دوستانی بهتر از آب روان
     و خدایی که دراین نزدیکی است
    لای این شب بوها پای آن کاج بلند
    روی آگاهی آب روی قانون گیاه
     من مسلمانم
    قبله ام یک گل سرخ
    جانمازم چشمه مهرم نور
     دشت سجاده من
     من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
     در نمازم جریان دارد ماه
    جریان دارد طیف
    سنگ از پشت نمازم پیداست
     همه ذرات نمازم متبلور شده است
     من نمازم را وقتی می خوانم
    که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
     من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف می خوانم
    پی قد قامت موج
     کعبه ام بر لب آب
     کعبه ام زیر اقاقی هاست
     کعبه ام مثل نسیم باغ به باغ می رود شهر به شهر
    حجرالاسود من روشنی باغچه است
     اهل کاشانم
     پیشه ام نقاشی است
     گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ می فروشم به شما
    تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
     دل تنهایی تان تازه شود
    چه خیالی چه خیالی ... می دانم
    پرده ام بی جان است
     خوب می دانم حوض نقاشی من بی ماهی است
     اهل کاشانم
    نسبم شاید برسد
    به گیاهی در هند به سفالینه ای از خاک سیلک
    نسبم شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد
     پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها پشت دو برف
    پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی
     پدرم پشت زمانها مرده است
     پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود
     مادرم بی خبر از خواب پرید خواهرم زیبا شد
     پدرم وقتی مرد پاسبان ها همه شاعر بودند
    مرد بقال از من پرسید :‌ چند من خربزه می خواهی ؟
     من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟
    پدرم نقاشی می کرد
    تار هم می
    ساخت تار هم میزد
    خط خوبی هم داشت
    باغ ما در طرف سایه دانایی بود
    باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه
    باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آیینه بود
     باغ ما شاید قوسی از دایره سبز سعادت بود
    میوه کال خدا را آن روز می جویدم در خواب
     آب بی فلسفه می خوردم
     توت
    بی دانش می چیدم
     تا اناری ترکی بر می داشت دست فواره خواهش می شد
    تا چلویی می خواند سینه از ذوق شنیدن می سوخت
    گاه تنهایی صورتش را به پس پنجره می چسبانید
     شوق می آمد دست در گردن حس می انداخت
    فکر بازی می کرد
    زندگی چیزی بود مثل یک بارش عید یک چنار پر سار
    زندگی
    در آن وقت صفی از نور و عروسک بود
     یک بغل آزادی بود
    زندگی در آن وقت حوض موسیقی بود
    طفل پاورچین پاورچین دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها
     بار خود را بستم رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر
     من به مهمانی دنیا رفتم
    من به دشت اندوه
    من به
    باغ عرفان
     من به ایوان چراغانی دانش رفتم
    رفتم از پله مذهب بالا
     تا ته کوچه شک
     تا هوای خنک استغنا
    تا شب خیس محبت رفتم
     من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق
     رفتم ‚ رفتم تا زن
     تا چراغ لذت
    تا سکوت خواهش
    تا صدای پر تنهایی
     چیزها دیدم در روی زمین
     کودکی دیدم ماه را بو می کرد
     قفسی بی در دیدم که در آن روشنی پرپر می زد
     نردبانی که از آن عشق می رفت به بام ملکوت
     من زنی را دیدم نور در هاون می کوبید
    ظهر در سفره آنان نان بود سبزی بود دوری شبنم بود کاسه داغ محبت بود
     من گدایی دیدم
    در به در می رفت آواز چکاوک می خواست
    و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز
    بره ای را دیدم بادبادک می خورد
    من الاغی دیدم ینجه را می فهمید
    در چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر
    شاعری دیدم هنگام خطاب به گل سوسن می گفت شما
    من کتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور
     کاغذی دیدم از جنس بهار
     موزه ای دیدم دور از سبزه
     مسجدی دور از آب
    سر بالین فقیهی نومید کوزه ای دیدم لبریز سوال
    قاطری دیدم بارش انشا
    اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال
    عارفی دیدم بارش تننا ها یا هو
     من قطاری دیدم روشنایی می برد
     من قطاری دیدم
    فقه می بردو چه سنگین می رفت
    من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت
     من قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری می برد
     و هواپیمایی که در آن اوج هزاران پایی
     خاک از شیشه آن پیدا بود
    کاکل پوپک
     خال های پر پروانه
    عکس غوکی در حوض
    و عبور مگس از
    کوچه تنهایی
     خواهش روشن یک گنجشک وقتی از روی چناری به زمین می آید
    و بلوغ خورشید
     و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح
    پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت
    پله های که به سردابه الکل می رفت
    پله هایی که به قانون فساد گل سرخ
    و به ادراک ریاضی حیات
     پله هایی که به
    بام اشراق
    پله هایی که به سکوی تجلی می رفت
     مادرم آن پایین
    استکان ها را در خاطره شط می شست
     شهر پیدا بود
     رویش هندسی سیمان ‚ آهن ‚ سنگ
    سقف بی کفتر صدها اتوبوس
     گل فروشی گلهایش را می کرد حراج
    در میان دو درخت گل یاس شاعری تابی می بست
     پسری سنگ به دیوار دبستان میزد
     کودکی هسته زردآلو را روی سجاده بیرنگ پدر تف می کرد
    و بزی از خزر نقشه جغرافی آب می خورد
    بنددرختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب
    چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
    اسب در حسرت خوابیدن گاری چی
     مردگاریچی در حسرت مرگ
    عشق پیدا بود
    موج پیدا بود
    برف پیدابود دوستی پیدا بود
     کلمه پیدا بود
     آب پیدا بود عکس اشیا در آب
     سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون
     سمت مرطوب حیات
     شرق اندوه نهاد بشری
    فصل ولگردی در کوچه زن
    بوی تنهایی در کوچه فصل
     دست تابستان یک بادبزن پیدا بود
    سفره دانه به گل
    سفر پیچک این خانه به آن خانه
    سفر ماه به حوض
    فوران گل حسرت از خاک
    ریزش تاک جوان ازدیوار
     بارش شبنم روی پل خواب
    پرش شادی از خندق مرگ
     گذر حادثه از پشت کلام
    جنگ یک روزنه با خواهش نور
     جنگ یک پله با پای بلند خورشید
    جنگ تنهایی
    بایک آواز
    جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل
    جنگ خونین انار و دندان
     جنگ نازی ها با ساقه ناز
    جنگ طوطی و فصاحت با هم
     جنگ پیشانی با سردی مهر
    حمله کاشی مسجد به سجود
    حمله باد به معراج حباب صابون
    حمله لشکر پروانه به برنامه دفع آفات
     حمله دسته
    سنجاقک به صف کارگر لوله کشی
    حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی
    حمله واژه به فک شاعر
    فتح یک قرن به دست یک شعر
    فتح یک باغ به دست یک سار
    فتح یک کوچه به دست دو سلام
    فتح یک شهربه دست سه چهار اسب سوار چوبی
     فتح یک عید به دست دو عروسک یک توپ
     قتل یک جغجغه روی
    تشک بعد از ظهر
    قتل یک قصه سر کوچه خواب
    قتل یک غصه به دستور سرود
    قتل مهتاب به فرمان نئون
    قتل یک بید به دست دولت
    قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ
    همه ی روی زمین پیدا بود
    نظم در کوچه یونان می رفت
     جغد در باغ معلق می خواند
     باد در گردنه خیبر بافه ای
    از خس تاریخ به خاور می راند
    روی دریاچه آرام نگین قایقی گل می برد
    در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود
    مردمان را دیدم
     شهر ها را دیدم
    دشت ها را کوهها را دیدم
     آب را دیدم خاک رادیدم
     نور و ظلمت را دیدم
     و گیاهان را در نور و گیاهان را در ظلمت
    دیدم
     جانور را در نور ‚ جانور را در ظلمت دیدم
    و بشر را در نور و بشر را در ظلمت دیدم
    اهل کاشانم اما
    شهر من کاشان نیست
    شهر من گم شده است
     من با تاب من با تب
     خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام
    من دراین خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم
    من صدای نفس
    باغچه را می شنوم
    و صدای ظلمت را وقتی از برگی می ریزد
    و صدای سرفه روشنی از پشت درخت
     عطسه آب از هر رخنه ی سنگ
     چک چک چلچله از سقف بهار
     و صدای صاف ‚ باز و بسته شدن پنجره تنهایی
    و صدای پاک ‚ پوست انداختن مبهم عشق
     متراکم شدن ذوق پریدن در بال
    و
    ترک خوردن خودداری روح
     من صدای قدم خواهش را می شونم
     و صدای پای قانونی خون را در رگ
    ضربان سحر چاه کبوترها
    تپش قلب شب آدینه
    جریان گل میخک در فکر
    شیهه پاک حقیقت از دور
     من صدای وزش ماده را می شنوم
     و صدای کفش ایمان را در کوچه شوق
     و صدای
    باران را روی پلک تر عشق
    روی موسیقی غمناک بلوغ
    روی اواز انارستان ها
    و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب
     پاره پاره شدن کاغذ زیبایی
     پر و خالی شدن کاسه غربت از باد
     من به آغاز زمین نزدیکم
    نبض گل ها را می گیرم
     آشنا هستم با سرنوشت تر آب عادت سبز درخت
    روح من در جهت تازه اشیا جاری است
    روح من کم سال است
     روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد
     روح من بیکاراست
    قطره های باران را ‚ درز آجرها را می شمارد
     روح من گاهی مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد
    من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
     من ندیدم بیدی سایه اش را
    بفروشد به زمین
    رایگان می بخشد نارون شاخه خود را به کلاغ
     هر کجا برگی هست شور من می شکفد
    بوته خشخاشی شست و شو داده مرا در سیلان بودن
    مثل بال حشره وزن سحر را میدانم
     مثل یک گلدان می دهم گوش به موسیقی روییدن
     مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم
    مثل یک
    میکده در مرز کسالت هستم
     مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی
     تا بخواهی خورشید تا بخواهی پیوند تا بخواهی تکثیر
    من به سیبی خشنودم
    و به بوییدن یک بوته بابونه
     من به یک آینه یک بستگی پاک قناعت دارم
     من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد
    و
    نمی خندم اگر فلسفه ای ماه را نصف می کند
    من صدای پر بلدرچین را می شناسم
    رنگ های شکم هوبره را اثر پای بز کوهی را
    خوب می دانم ریواس کجا می روید
     سار کی می آید کبک کی می خواند باز کی می میرد
    ماه در خواب بیابان چیست
     مرگ در ساقه خواهش
     و تمشک لذت زیر دندان هم
    آغوشی
    زندگی رسم خوشایندی است
    زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
    پرشی دارد اندازه عشق
     زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود
    زندگی جذبه دستی است که می چیند
    زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است
    زندگی بعد درخت است به چشم حشره
    زندگی
    تجربه شب پره در تاریکی است
     زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
    زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد
    زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست
    خبر رفتن موشک به فضا
    لمس تنهایی ماه
    فکر بوییدن گل در کره ای دیگر
    زندگی شستن یک بشقاب است
     زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است
    زندگی مجذور آینه است
     زندگی گل به توان ابدیت
    زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما
    زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست
    هر کجا هستم باشم
     آسمان مال من است
     پنجره فکر هوا عشق زیمن مال من است
     چه اهمیت دارد
     گاه
    اگر می رویند
    قارچ های غربت ؟
     من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
     و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
     گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
    چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
    واژه ها را باید شست
    واژه باید خود باد ‚ واژه باید خود
    باران باشد
    چترها را باید بست
     زیر باران باید رفت
    فکر را خاطره را زیر باران باید برد
    با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
    دوست را زیر باران باید برد
    عشق را زیر باران باید جست
     زیر باران باید با زن خوابید
    زیر باران باید بازی کرد
    زیر باران باید چیز
    نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
     زندگی تر شدن پی در پی
    زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است
    رخت ها را بکنیم
    آب در یک قدمی است
    روشنی را بچشیم
    شب یک دهکده را وزن کنیم خواب یک آهو را
     گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم
    روی قانون چمن پا نگذاریم
    در موستان گره
    ذایقه را باز کنیم
     و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد
    و نگوییم که شب چیز بدی است
     و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ
     و بیاریم سبد
     ببریم این همه سرخ این همه سبز
    صبح ها نان و پنیرک بخوریم
     و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام
    و بپاشیم میان دو هجا تخم
    سکوت
    و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
     و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
     و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند
    و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد
    و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون
     و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت
    و اگر خنج نبود لطمه
    می خورد به قانون درخت
    و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت
     و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون می شد
     و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه دریا ها
    و نپرسیم کجاییم
     بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را
    و نپرسیم که فواره اقبال کجاست
     و
    نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است
     و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی چه شبی داشته اند
     پشت سرنیست فضایی زنده
    پشت سر مرغ نمی خواند
    پشت سر باد نمی آید
     پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است
    پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است
     پشت سر خستگی تاریخ است
     پشت سر خاطره ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد
    لب دریا برویم
     تور در آب بیندازیم
     وبگیریم طراوت را از آب
     ریگی از روی زمین برداریم
     وزن بودن را احساس کنیم
     بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
    دیده ام گاهی در تب ماه می آید پایین
    می رسد دست به سقف
    ملکوت
    دیده ام سهره بهتر می خواند
     گاه زخمی که به پا داشته ام
     زیر و بم های زمین را به من آموخته است
    گاه در بستر بیماری من حجم گل چند برابر شده است
    و فزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس
    و نترسیم از مرگ
     مرگ پایان کبوترنیست
    مرگ وارونه یک زنجره نیست
     مرگ در ذهن اقاقی جاری است
    مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
     مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
    مرگ با خوشه انگور می آید به دهان
    مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند
    مرگ مسوول قشنگی پر شاپرک است
    مرگ گاهی ریحان می چیند
     مرگ گاهی ودکا می نوشد
    گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
    و همه می دانیم
     ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است
    در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم
    پرده را برداریم
    بگذاریم که احساس هوایی بخورد
     بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند
    بگذاریم
    غریزه پی بازی برود
     کفش ها رابکند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد
    بگذاریم که تنهایی آواز بخواند
     چیز بنویسد
     به خیابان برود
    ساده باشیم
    ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت
    کار مانیست شناسایی راز گل سرخ
    کار ما شاید این است
     که در
    افسون گل سرخ شناور باشیم
    پشت دانایی اردو بزنیم
     دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
     صبح ها وقتی خورشید در می آید متولد بشویم
     هیجان ها را پرواز دهیم
     روی ادراک  ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم
    آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
    ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
    بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
     نام را باز ستانیم از ابر
    از چنار از پشه از تابستان
    روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
    در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
    کار ما شاید این است
     که میان گل نیلوفر و قرن
    پی
    آواز حقیقت بدویم

    سلام به همه یه دوست های عزیزم ازاینکه به وبلاگم سر میزنین ممنونم

    میخوام چند تا شعر از فروغ فرخزاد براتون بزارم نظر یادتون نره اگه از شاعری شعر خواستید بگید من براتون میزارم

    <زندگی نامه>

    فروغ فرخزاد در سال 1313 در تهران چشم به جهان گشود پس از گذراندن دوره های آموزشی دبستانی و دبیرستانی برای آموزش نقاشی به هنرستان نقاشی رفت در 16 سالگی با پرویز شاپور ازدواج کرد و به اهواز رفت و در آنجا اقامت کرد
    اما پس از یکی دو سال از هم جدا شدند
    در سال 1337 در سن 22 سالگی به کارهای سینمایی روی آورد و در شرکت گلستان فیلم به کار پرداخت
    در سال 1338 برای بررسی و مطالعه ساخت فیلم به انگلستان رفت در طی فعالیت سینمایی خود چندین فیلم ساخت و در یک فیلم و نمایش بازی کرد در این زمینه فیلم خانه سیاه است که در باره جذامیان جذامخانه ای اطراف تبریز می پرداخت برنده بهترین فیلم مستند در سال 1342 شد در سال 1345 برای شرکت در دومین فستیوال پژارو به ایتالیا سفر کرد
    فروغ سر انجام در سال 1345 در سن 33 سالگی در اوج شکفتگی استعداد شاعرانه اش به هنگام رانندگی بر اثر یک تصادف جان سپرد وی را در گورستان ظهیرالدوله تهران به خاک سپردند
    از او پسری به نام کامیار شاپور به یادگار مانده است

    شعر های فروغ

    تولدی دیگر
     همه هستی من آیه تاریکیست
    که ترا در خود تکرار کنان
    به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
    من در این
    آیه ترا آه کشیدم آه
    من در این آیه ترا
    به درخت و آب و آتش پیوند زدم
    زندگی شاید
    یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
    زندگی شاید
    ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
    زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر میگردد
    زندگی شاید افروختن
    سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی
    یا عبور گیج رهگذری باشد
    که کلاه از سر بر میدارد
    و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح بخیر
    زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
    که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
    و در این حسی است
    که من آن را با
    ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
    در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
    دل من
    که به اندازه یک عشقست
    به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
    به زوال زیبای گلها در گلدان
    به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
    و به آواز قناری ها
    که به اندازه یک
    پنجره می خوانند
    آه ...
    سهم من اینست
    سهم من اینست
    سهم من
    آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
    سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
    و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
    سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
    و در اندوه صدایی جان دادن که به من
    می گوید
    دستهایت را دوست میدارم
    دستهایم را در باغچه می کارم
    سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
    و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
    تخم خواهند گذاشت
    گوشواری به دو گوشم می آویزم
    از دو گیلاس سرخ همزاد
    و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
    کوچه ای
    هست که در آنجا
    پسرانی که به من عاشق بودند هنوز
    با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
    به تبسم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد
    کوچه ای هست که قلب من آن را
    از محله های کودکیم دزدیده ست
    سفر حجمی در خط زمان
    و به حجمی خط خشک زمان
    را آبستن کردن
    حجمی از تصویری آگاه
    که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
    و بدینسانست
    که کسی می میرد
    و کسی می ماند
    هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد
    من
    پری کوچک غمگینی را
    می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
    و دلش را در یک
    نی لبک چوبین
    می نوازد آرام آرام
    پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
    و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد


    <بعد از تو>

    ای هفت سالگی
    ای لحظه ی شگفت عزیمت
    بعد از تو هر چه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت
    بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و
    روشن
    میان ما و پرنده
    میان ما و نسیم
    شکست
    شکست
    شکست
    بعد از تو آن عروسک خاکی
    که هیچ چیز نمیگفت هیچ چیز به جز آب آب آب
    در آب غرق شد
    بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم
    و به صدای زنگ که از روی حرف های الفبا بر میخاست
    و به صدای سوت کارخانه های
    اسلحه سازی دل بستیم
    بعد از تو که جای بازیمان میز بود
    از زیر میزها به پشت میزها
    و از پشت میزها
    به روی میزها رسیدیم
    و روی میزها بازی کردیم
    و باختیم رنگ ترا باختیم ای هفت سالگی
    بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
    بعد از تو تمام یادگاری ها را
    با تکه های سرب و با
    قطره های منفجر شده ی خون
    از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم
    بعد از تو ما به میدان ها رفتیم
    و داد کشیدیم
    زنده باد
    مرده باد
    و در هیاهوی میدان برای سکه های کوچک آوازه خوان
    که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند دست زدیم
    بعد از تو ما که قاتل یکدیگر
    بودیم
    برای عشق قضاوت کردیم
    و همچنان که قلبهامان
    در جیب هایمان نگران بودند
    برای سهم عشق قضاوت کردیم
    بعد از تو ما به قبرستانها رو آوردیم
    و مرگ زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید
    و مرگ آن درخت تناور بود
    که زنده های این سوی آغاز
    به شاخه های ملولش دخیل می
    بستند
    و مرده های آن سوی پایان
    به ریشه های فسفریش چنگ میزدند
    و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
    که در چهار زاویه اش ناگهان چهار لاله ی آبی روشن شدند
    صدای باد می آید
    صدای باد می آید ای هفت سالگی
    بر خاستم و آب نوشیدم
    و ناگهان به خاطر آوردم
    که کشتزارهای
    جوان تو از هجوم ملخها چگونه ترسیدند
    چه قدر باید پرداخت
    چه قدر باید
    برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟
    ما هر چه را که باید
    از دست داده باشیم از دست داده ایم
    مابی چراغ به راه افتادیم
    و ماه ماه ماده ی مهربان همیشه در آنجا بود
    در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام
    کاهگلی
    و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند
    چه قدر باید پرداخت ؟ ...

    آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 7
  • بازدید کلی : 706